امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

میوه دلم

روز زن و مادر

سلام  امير محمد عزيزم خوبي ماماني؟ پسر گلم  امروز روز ولادت حضرت فاطمه (س) و روز زن ومادر ه     اول از همه اين روز رو به مامانم ،مامان بابايي وخاله ماندانا وعمه گلرخ ، ماهرخ ومعصومه  زن دايي ليلا و زن عموهات سيما و زهرا تبريك مي گم  كي باشه پسر گل من بهم تبريك بگه مامان قربونت بره   ...
8 خرداد 1390

ششمين سالگرد ديدار مامان و بابا

سلام امير محمدم الان كه دارم برات مي نويسم تو مهدي ، تولد آيدا جونه مامانش براش جشن گرفته شما هم اونجا دعوتيد پسر گلم 6سال پيش مامان و بابا اولين بار همديگه رو ديدن امروز به همين مناسبت بابايي مي خواد يه جشن كوچولوي سه نفري بگيره عجب روز بود پسرم، مامان كه اونموقه 24 سالش بود درسش تموم شده بود و اومده بود براي آزمون استخدامي ( البته با مامان جون اومده بودم ) صبح زود ساعت 5 رسيديم تهران خسته وكوفته از ميدون آزادي يه ماشين دربست گرفتيم اومديم سازمان ، اينجا درش بسته بود هنوز نگهبانها باز نكرده بودن ، يكي از اونا در رو برامون باز كرد ما هم منتظر مونديم كه كارمندا بيان ، البته امتح...
8 خرداد 1390

یه اتفاق دردناک درسال 1389

سلام پسر گلم امروز می خوام یه اتفاقی که افتاده بود،رو برات بنویسم که من و یایایی خیلی عذاب  کشیدیم ، شما هم خیلی درد ،پسرگلم یک هفته به عید نوروز مونده درست دوشنبه بود که من مطابق هرروز ساعت ٥ ونیم بیدار شدم داشتم آماده می شدم که دیدم داره برف شدیدی می یاد کاملا زمین رو پوشونده بود منم به بابایی گفتم که امروز منو امیر محمد نمی یایم خودت تنها برو ، این چنین شد که من و پسر گلم خونه موندیم تا عصر پیش هم بودیم بازی می کردیم می خوابیدیم و منم کارای خونه رو انجام می دادم تا اینکه بابایی اومد و با شما مشغول بازی دیگه شب شده بود حدودای ٩ وربع بود که من کمرم درد می کرد بابایی گفت یه کم دراز بکش خسته شدی شما هم دور وبر من م...
8 خرداد 1390

به جلو نگاه کنید

سلام امیرمحمدم ،خوبی مامانی ؟ الان که دارم برات می نویسم شما مهدی ،مامان وبابا هم سرکار، تو نی نی سایت یه داستان خوندم گفتم اینجا برات بزارم برات خیلی مفیده  هر سال که بزرگتر می شی این رو بخون پيري براي جمعي سخن ميراند. لطيفه اي براي حضار تعريف كرد همه ديوانه وار خنديدند. بعد از لحظه اي او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد كمتري از حضار خنديدند. او مجدد لطيفه را تكرار كرد تا اينكه ديگر كسي در جمعيت به آن لطيفه نخنديد. گذشته را فراموش كنيد و به جلو نگاه كنيد او لبخندي زد و گفت: وقتي كه نميتوانيد بارها و بارها به لطيفه اي يكسان بخنديد، پس چرا بارها و بارها به گريه و افسوس خوردن در مورد مسئله اي مشابه ادامه ...
7 خرداد 1390

همايش 5هزار نفري زنان

سلام امير محمدم خوبي ماماني ؟ مامان الان خسته است انگشتام توان نوشتن ندارن ،‌ولي برات تعريف ميكنم كجا رفته بودم؟ وچي شد ؟ موضوع از اين قراره كه امسال به مناسبت روز زن در تالار بزرگ كشور يه همايش به نام همايش 5هزار نفري تجليل از 50زن برگزيده برگزار شد ، ديروز دعوتنامه داده بودن منم با بقيه همكاران كه روي هم رفته 50 نفر مي شديم رفتيم وزارت كشور تالار بزرگ كشور رفتيم اونجا مستقر شديم البته مي خواستيم طبقه اول بريم كه گفتن پر شده بنابراين ما رفتيم طبقه دوم ، قرآن خوندن ، مشاور رئيس جمهور صحبت كرد بعد سرود ، ساعت 11 شده بود نوبت سخنراني رئيس جمهور بود كه همكارا گفتن دير...
2 خرداد 1390

روز معلم

پسر كوچولوي منامیر محمد گلم  سلام ، امروزم صبح زود از خونه اومديم بيرون با بابايي شما رو گذاشتيم مهد توي سرويس توي بغل بابايي خواب بودي تا رسيديم اداره .   امروز ۱۲ ارديبهشته ، روز معلم همانجور كه ديگه الان مي دوني مامان جون . آقا جون معلم بودند كه الان بازنشسته اند ، خدا ۱۲۰سال سالم و سرحال نگهشون داره اين مقاله رو از ني ني سايت اين جا مي يارم . روز معلم به همه انسانهايي كه عاشقانه به مردم علم ياد ميدهند مبارك روز معلم به همه معلم هايي كه الان فراموش شدند و كسي نيست حتي يه تبريك خشك و خالي بهشون بگه مبارك روز معلم به همه معلم هايي كه يه روز به همه خوندن و نوشتن ياد دادن اما امروز از فرط پيري و بيماري نميتونن حتي يك كل...
1 خرداد 1390

رفتن به پارك براي اولين بار

سلام پسر گلم پنج شنبه بعداز ظهر با بابايي اومديم بيرون به قصد رفتن به خونه عمو حسن ، اونا خونه نبودن به بابايي گفتم بيا امير گلمونو ببريم پارك ، بابا يي هم استقبال كرد تو پارك شلوغ بود پراز بچه  ، شما هم به هيجان اومده بودي بابايي سوار تاب كردت يه خورده هم تكون داد تو كيف كرده بودي و مي خنديدي من وبابايي هم خيلي خوشحال بوديم تصميم گرفتيم چند روز ي يك بار بياريمت پارك . اينم شرح اولين پارك رفتن ناز مامان . باباي ماماني   ...
1 خرداد 1390

واكسن يك سالگي

سلام ماماني خوبي امير كوچولوي من ؟ مامان سه شنبه مرخصي گرفت تا چهارشنبه 28 مرداد با بابايي ببريمت واكسن يك سالگيتو برنيم بابا هم مرخصي ساعتي داشت . صبح 7و 45 دقيقه بابايي از خواب پريد گفت زود بلند شيد دير شد منم بلندشدم شما رو هم آماده كرديم قربون اون چشماي خوشگلت برم به زور باز مي شيد با هم رفتيم درمانگاه ،مامور بهداشت   وزنت كرد قدتم اندازه گرفت بعد شما رو پاي ماماني نشستي و خانمه واكسن رو توي دستت زد قربون پسر نجيبم برم كه اصلا گريه نكرد ، هيچ عكس العملي هم از خودت نشون ندادي ما هم خوشحال شديم و به خونه برگشتيم من كه پيش شما موندم و بابايي رفت اداره دو بار هم بهت استامينوفون دادم كه...
1 خرداد 1390

شروعی دوباره

ســـــــــــــــــــــــــلام ماماني پسر كوچولوي من خوبي گلم ؟ بايد مامان رو ببخشي كه يه مدتيه به اينجا سر نزده ،‌واقعيت اينه كه بابا زياد موافق وبلاگ نيست ، اما از امروز تصميم خودمو گرفتم كه با عزم راسخ كارمو دنبال كنم .
26 ارديبهشت 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به میوه دلم می باشد