ششمين سالگرد ديدار مامان و بابا
سلام امير محمدم
الان كه دارم برات مي نويسم تو مهدي ، تولد آيدا جونه
مامانش براش جشن گرفته شما هم اونجا دعوتيد
پسر گلم 6سال پيش مامان و بابا اولين بار همديگه رو ديدن
امروز به همين مناسبت بابايي مي خواد يه جشن كوچولوي سه نفري بگيره
عجب روز بود پسرم، مامان كه اونموقه 24 سالش بود درسش تموم شده بود و اومده بود براي آزمون استخدامي
( البته با مامان جون اومده بودم ) صبح زود ساعت 5 رسيديم تهران خسته وكوفته از ميدون آزادي يه ماشين دربست گرفتيم اومديم سازمان ، اينجا درش بسته بود هنوز نگهبانها باز نكرده بودن ، يكي از اونا در رو برامون باز كرد ما هم منتظر مونديم كه كارمندا بيان ، البته امتحان من ساعت 15 بود ، تا بعدازظهر توي سازمان مونديم تا من امتحانم رو بدم (ماماني خيلي خسته شد ) صبح بود كه بابايي رو اولين بار ديدم اومد جلو گفت شما با كي كار داريد ؟ منم گفتم براي آزمون استخدامي اومدم ديگه سر صحبت باز شد چندين بار ديگه اومد براي نهار به سلف دعوتمون كرد
شماره خونمون هم گرفت ،
به نيت اينكه بهم خبر بده كه چي شده ؟ و...
اينم خاطره 3خرداد 1384 كه بيادماندنيه