یه اتفاق دردناک درسال 1389
سلام پسر گلم امروز می خوام یه اتفاقی که افتاده بود،رو برات بنویسم که من و یایایی خیلی عذاب کشیدیم ، شما هم خیلی درد ،پسرگلم یک هفته به عید نوروز مونده درست دوشنبه بود که من مطابق هرروز ساعت ٥ ونیم بیدار شدم داشتم آماده می شدم که دیدم داره برف شدیدی می یاد کاملا زمین رو پوشونده بود منم به بابایی گفتم که امروز منو امیر محمد نمی یایم خودت تنها برو ، این چنین شد که من و پسر گلم خونه موندیم تا عصر پیش هم بودیم بازی می کردیم می خوابیدیم و منم کارای خونه رو انجام می دادم تا اینکه بابایی اومد و با شما مشغول بازی دیگه شب شده بود حدودای ٩ وربع بود که من کمرم درد می کرد بابایی گفت یه کم دراز بکش خسته شدی شما هم دور وبر من مشغول بازی بودی که یه دفعه صدای جیغتو شنیدیم من و بابایی دویدیم به سمتت تو فقط جیغ می زدی و همونجا که نشسته بودی تکون هم نمی خوردی ما دستپاچه شده بودیم که چی شده بابا می گفت نکنه سوزن اینجا بوده رفته تو تنش بیا لباساشو در بیاریم گل پسر منم که فقط جیغ می زد مامانی نمی دونی که اشکات چه جوری می یومد من کف دستتون باز کردم دیدم قرمز شده فهمیدیم که دستتون زدی به بخاری نمی دونستیم چکار کنیم به بابایی گفتم برو پماد سوختگی بخر تا وقتی بابایی برگرده ، هر کارت می کردم آروم نمی شدی حدود دوساعت ونیم گریه کردی تا اینکه خواب رفتی از فرداش دستت تاول زد ٦تا تاول بزرگ دکتر گفت ٢ هفته طول میکشه تا کاملا خوب بشه
مامان جون الان که دارم برات می نویسم قلب داره تند وتند می زنه ، ببخشید که مواظب نبودیم واینقدر درد کشیدی .
خدا رو شکر الان پسرم سالم و سرحاله