امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره

میوه دلم

بي مقدمه

سلام امير محمدم امروز 2سال و 2ماه و 9روزه ،كه جمع 2نفري من وبابا ، 3نفري شده واتفاقات شيرين وتلخ زيادي  افتاده ، خيلي حرف دارم برات بنويسم ولي نمي دونم چرا اصلا حوصله نوشتن ندارم هرروز مي گم فردا مي نويسم اما نمي دونم اون فردا كي مي ياد دعا كن براي ماماني با اون دستهاي كوچكت ، ماماني خيلي خسته است ، ازبس كه با كسي حرف نزدم ديگه داره يادم ميره چي بگم ، چي بنويسم و.... تمام حرف زدنام شده تلفني اونا با مامان بزرگ و خاله جالب اينه  وقتي رودررو  همديگه رو مي بينيم حرفي براي گفتن ندارم ، هرچي بابابزرگ ومامان بزرگ دايي و خاله ميگن چه خبر ؟ منم ميگم سلامتي انگار توي چند ماهي كه همديگه رو نمي بينيم هيچ اتفاقي نفتاده زمين وزمان وايس...
3 مرداد 1391

روز مرد رو به باباي گلم ، همسر مهربونم و اميرمحمدم تبريك مي گم

سلام ،سلامي به گرمي آفتاب كوير امير محمدم خوبي مامان ؟ امروز سه شنبه 16 خرداد، بعد از چند روز تعطيلي و مسافرت  بازم به تهران برگشتيم و الان توي مهد پيش خاله سميرا هستي البته خوابيدي چون ديروز توي راه بوديم و حسابي خسته شدي . ديروز 13 رجب مصادف با ميلاد مولود كعبه حضرت علي (ع ) و روز مرد بود ، اين روز رو به همه باباها ، باباي خوب خودم ، همسر مهربونم و باباي كوچولوي خودم امير محمد ناز مامان تبريك مي گم .انشاء ا... همگي سالم و سرحال باشيد . ...
16 خرداد 1391

روز معلم مبارك

  سلام به پسر گلم وهمه معلمهاي مهربون اول از همه روز معلم رو به مامان و باباي گلم تبريك مي گم خاطرات بچگيم نقش بسته از شيفت صبح وعصر ، اگه صبح شيفت مامانم بود بابام شيفتش بعد از ظهر بود و برعكس ، به غير از جمعه ها كه هممون پيش هم بوديم در طول هفته  روزها هر دو رو با هم نمي ديديم ، جالبترين لحظاتش براي من وقتي بود كه بابام با يه پوشه پر از برگ هاي امتحاني مي يومد ومنم براش چكشون مي كردم و نمره مي دادم آي كيف مي داد كه نگو البته پا درد ، كمر درد ، دست درد و گردن درد ، سرفه هاي ناشي از گچ خوردنشون رو هيچ وقت فراموش نمي كنم مامان، بابا ممنونم از تمامي زحماتي كه برامون كشيديد مامان ،بابا  عزيزم ر...
24 ارديبهشت 1391

يك روز تا تولد دوسالگي امير محمدم

سلام امير محمدم ، پسر نازم بازم مثل هميشه مهدي، پيش خاله فاطمه ، منو باباهم اداره ، فردا تولدته ، تولد دوسالگي ، صبح كه داشتيم مي يومديم اداره روي پاهام خوابيده بودي نگات مي كردم اينقدر معصوم و ناز خوابيده بودي كه در طول مسير هيچ تكوني نخوردم كه نكنه پسر گلم بيدار بشه ، در بين راه فكر مي كردم دو سال گذشته ولي چقدر پسرم  كوچيكه ، دوست دارم امير محمدم  خيلي زود بزرگ بشه امروز من وبابايي هم 100 هزار تومن كادو تولد برات  كنار گذاشتيم تا به حسابت بريزم مباركت باشه گلم . پيشاپيش تولدت رو بهت تبريگ مي گم 120 ساله شي بووووووووووووووووووس   ...
24 ارديبهشت 1391

لالايي

لالالالا گل آبشن كاكا رفته چشوم روشن         لالالالا گل خشخاش كاكا رفته خدا همراش   لالالالا گل زيره بچه ام آروم نمي گيره   گل سرخ مني سالم بموني زعشقت مي كنم من باغبوني توكه تا غنچه ايي بويي نداري همينكه وا شدي با ديگروني   لالات ميگم وخوابت نمي آد بزرگت مي كنم يادت نمي آد   عزيزكوچكم رفته به بازي  به پاي نازكش بنشينه خاري به منقاش طلا خارش درآيد بدستمال طلا رويش ببنديد   لالالالا گل پسته بابات رفته كمر بسته   لالالالا گل خشخاش ...
11 ارديبهشت 1391

1سال و 8 ماه 18 روزگي

سلام پسر گلم ، خوبي ماماني ؟ مي دوني چقدر آقا شدي ومهربون ؟ البته شيطون وبازيگوش بابايي بهت ميگه امير محمد بخورمت ؟ ميگي : نه  نه
15 بهمن 1390

دفتر خاطرات ني ني قهرمان (قسمت پنجم)

برگرفته از وبلاگ ني ني ما لبخند خدا تاریخ: روز تولد یاشاره دیگه! روز: نه اتفاقا چون مامان خانوم خیلی واسه اون لباس گیر داد شب شد. روز نبود ساعت: مم که فکر می‌کنم کادوی خوبی نیست! من که یه بسته مای بی‌بی گرفتم! از اونا که چسب چیک چیک داره و تلویزیون تبلیغ اونو هی نشون میده! دریغ از تکرار سریال ویکتوریا!! مکان: خونه یاشار اینا دیگه! ائونام همسایه اونوری انسی جون دوست جون جونی مامان جونه دیگه! موقعیت: چقدر سوال می‌پرسی؟ اونوقت به ما بچه‌ها میگین فضول!   شرح داستان: بالاخره مامان پس از پروف زوری لباس اون دوست ندیدش که به تنش دوخته شده بود! فقط داشت خفه می‌شد تصمیم گرفت که از یکی از لباسای...
6 شهريور 1390

شب قدر

سلام امير محمد عزيزم ،خوبي گلم ؟ امشب ،شب 23 ماه مبارك رمضان مصادف باشب قدر خیر، برکت، خرسندی، سلامت، خوشبختی و سعادت دنیا و آخرت، توشه شب قدرتان باد. ...
1 شهريور 1390

گذري بر خاطرات زيبا ( تولد امير محمد)

سلام امير محمدم امروز مي خوام برگردم به يك سال و سه ماه پيش درچنين روزي : من كه رفته بودم خونه بابام اينا ، باباهم تهران بود سر كار ، 4شنبه بود بابا اومد آخه شنبه 25 ارديبهشت  قرار بود يه فرشته كوچولو به جمعمون اضافه بشه و خونه گرممون رو گرمتر كنه ، گاهي خوشحال بودم كه روي ماهت رو مي ديدم ، گاهي ناراحت مي شدم چون تو اين 9 ماه پيشم بودم تو وجودم بودي، هميشه وهمه  جا با هم بوديم با هم مي خوابيديم ،مي رفتيم اداره ،غذا درست مي كرديم ، باهات صحبت مي كردم و... اين دو روز هم گذشت صبح زود بيدار شد م ،ديدم مامان جون زودتر بيدار شده صبحانه هم آماده كرده من تا كارام رو كردم بابايي هنوز خواب بود ، تا اينكه بيدارش كرد م گفتم...
25 مرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به میوه دلم می باشد