بي مقدمه
سلام امير محمدم امروز 2سال و 2ماه و 9روزه ،كه جمع 2نفري من وبابا ، 3نفري شده واتفاقات شيرين وتلخ زيادي افتاده ،
خيلي حرف دارم برات بنويسم ولي نمي دونم چرا اصلا حوصله نوشتن ندارم هرروز مي گم فردا مي نويسم اما نمي دونم اون فردا كي مي ياد
دعا كن براي ماماني با اون دستهاي كوچكت ، ماماني خيلي خسته است ، ازبس كه با كسي حرف نزدم ديگه داره يادم ميره چي بگم ، چي بنويسم و.... تمام حرف زدنام شده تلفني اونا با مامان بزرگ و خاله جالب اينه وقتي رودررو همديگه رو مي بينيم حرفي براي گفتن ندارم ، هرچي بابابزرگ ومامان بزرگ دايي و خاله ميگن چه خبر ؟ منم ميگم سلامتي انگار توي چند ماهي كه همديگه رو نمي بينيم هيچ اتفاقي نفتاده زمين وزمان وايساده بوده وآب از آب تكون نخورده و..................
امير محمدم بد جوري دلم گرفته و اشك تو چشمام جمع شده ،نمي دونم چي مي خوام ؟ولي احساس كمبود مي كنم انگار يه چيزي رو گم كردم ............
خدايا از اين وضعيت نجاتم بده ....................................................