دفتر خاطرات ني ني قهرمان (قسمت پنجم)
برگرفته از وبلاگ ني ني ما لبخند خدا
تاریخ: روز تولد یاشاره دیگه!
روز: نه اتفاقا چون مامان خانوم خیلی واسه اون لباس گیر داد شب شد. روز نبود
ساعت: مم که فکر میکنم کادوی خوبی نیست! من که یه بسته مای بیبی گرفتم! از اونا که چسب چیک چیک داره و تلویزیون تبلیغ اونو هی نشون میده! دریغ از تکرار سریال ویکتوریا!!
مکان: خونه یاشار اینا دیگه! ائونام همسایه اونوری انسی جون دوست جون جونی مامان جونه دیگه!
موقعیت: چقدر سوال میپرسی؟ اونوقت به ما بچهها میگین فضول!
شرح داستان: بالاخره مامان پس از پروف زوری لباس اون دوست ندیدش که به تنش دوخته شده بود! فقط داشت خفه میشد تصمیم گرفت که از یکی از لباسای خودش استفاده کنه که فقط یه بار واسه تولد بابا پوشیده بود.
تصمیم کبری گرفته شد و سرانجام ما راهی محل تولد یاشار شدیم. مامان همش اضطراب و استرس و از این چیزا که خانوما وقتی به میان یه تیم خانومای دیگه میرن، گرفته بود که من تو بغلش بهش دلگرمی دادم! اما مامان وقتی متوجه این کار من شد گفت: واه واه وامونده چه بویی را انداخت و سپس در کمال محبت منو تحویل بابا داد. از این که میدیدم مامان و بابام واسه بغل کردن من لحظه شماری میکنند احساس غرور عجیبی داشتم. در راه به چند تا از مهمونای همون جشن برخوردیم که اونا این چند کیلومتر راه ناقابل رو با ماشین میومدن، این باعث شد که نینیهای بیتربیتشون که مث گوسفند عقب ماشین نشسته بودند به وضع ورزشکاری ما حسودیشون بشه و از حسودی زبونشونو واسه ما در بیارن!
بابا از خنده روده بر شده بود و مامان هم همش قربون صدقه بابا میرفت و میگفت: صد بار بهت گفتم یه لکنته بهتر بگیر تا وقتی خواستیم بریم یه جایی اینجور ضایع نشیم!
با هزار مکافات خودمونو به محل حادثه ببخشید به خونه یاشار اینا رسوندیم. فورا یه تیم از خانوما از جمله مامان یاشار و انسی جون خودشونو به مامان رسوندن و ما رو فراموش کردند. آخرین تصویری که از مامان داشتم این بود که رو به بابا کرد و جوری که فقط من بابا متوجه شیم گفت: تحویل بگیر آقا جون! لباس انسی جون از روی لباس عروس زن دوم شوهر وامونده ویکتوریا دوخته شده!
من و بابا خودمون تحویل گرفتیم و به میان مردا رفتیم. بعد از چند دقیقه بحث مورد علاقه باباها هم شروع شد. این که کی خانوماشونو بپیچونند و برن صفا! البته وقتی نگاه یکی از خانوما به جمع آقایون گره میخورد همشون مث ما قهرمانا از کمر خم میشدند و عرض ادب میکردند. در این میان من به جمع زیادی از نینیهای ننر نگاه میکردم که از جمله اونا یکی دو تا از همون زبون درازا که تو راه دیدیمیشون به چشم میومدند.
با یه ابهت مرحوم داداشییانه به میونشون رفتم. یاشار وسط اونا بود و مث قرطیا یه کلاه که عکس میکی ماوس روش بود رو سرش گرفته بود. یکی دو تا خانوم نینی ناز هم همون جا بودند که من بهشون عرض ادب کردم . دور از چشم جمع یه ناخونک هم به کیک تولد که با توت فرنگی تزئین شده بود زدم. فکر کنم طعم موز یا آناناس یا شایدم نارنگی داشت!! بعد از یه مدت اصل قرطی بازی شروع شد و یکی از مامانا برق اتاقو خاموش کرد. همگی ترسیده بودیم. اون لحظه اوج ظرافت کار مامانا بود چون نشون دادن جوری مای بیبیهای ما رو بستند که هیچ کس هیچ بویی از این دسته گل ما به مشامش نرسید. یکی دو تا از اون ضعیفاش زدند زیز گریه و تو بغل ماماناشون آروم گرفتن. راستش اگه منم اسم نینی قهرمان نبود جز این که میزدم زیر گریه جلسو رو هم به هم میریختم. خلاصه بعد از اون بابای یاشار یکی دو تا شمع روشن کرد و فشفشهها رو هم دادن دست ما! چون خطر بود و خودشون جراتشو نداشتن این وظیفه رو به ما محول کردن. بعد شروع کردن به آواز خوندن: تولد تولد تولدت مبارک ... بیا شمعا رو فوت کن و از این حرفا!
تعدادی از بچه جو گیر شدن و اون وسط کف میزدن و قر میدادند. منم به احترام یکی از نینی خانوما قاطیشون شدم. بعد دیدم که یکی دو نفر با دوربین و موبایل دارند عکس و فیلم میگرفتند. اون لحظه احساس نکردم که اگه فیلم و بلوتوثم پخش بشه چه مکافاتی داره اونم واسه منه قهرمان مردمی!!
جلسو با زدن یه لگد اساسی به میزی که کیک روش بود بهم ریختم تا آب رفته به جوی برگرده و آبروم جمع بشه! بعد تا تونستم صدای عنکر الاصواتم بلند کردم و زدم زیر گریه! هیچ کدوم از سلاحهایی که میشه یه نینی رو باهاش خفه کرد مث پستانک و شیشه شیر روم اثر نکرد. حتی یکی از مامانا مادری کردو خواست شیرم بده اما حجب و حیام نذاشت! خلاصه به نیتم رسیدم و مامان بابا مجبور شدن وسط اون جلسه از همه معذرت بخوان و محل رو ترک کنند. گرچه در طول مسیر مامان با گفتن کلماتی که ادب حکم میکنه اونو بازپخش نکنم از شرمدگیم بیرون اومد. اما من راضی بودم که بیشتر از این بند آب ندادم تا فردا پس فردا تیتر روزنامهها نشم...
و این داستان ادامه دارد...