امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

میوه دلم

دفتر خاطرات ني ني قهرمان (قسمت پنجم)

1390/6/6 9:53
نویسنده : مامان
780 بازدید
اشتراک گذاری

برگرفته از وبلاگ ني ني ما لبخند خدا

niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

تاریخ: روز تولد یاشاره دیگه!

روز: نه اتفاقا چون مامان خانوم خیلی واسه اون لباس گیر داد شب شد. روز نبود

ساعت: مم که فکر می‌کنم کادوی خوبی نیست! من که یه بسته مای بی‌بی گرفتم! از اونا که چسب چیک چیک داره و تلویزیون تبلیغ اونو هی نشون میده! دریغ از تکرار سریال ویکتوریا!!

مکان: خونه یاشار اینا دیگه! ائونام همسایه اونوری انسی جون دوست جون جونی مامان جونه دیگه!

موقعیت: چقدر سوال می‌پرسی؟ اونوقت به ما بچه‌ها میگین فضول!

 

شرح داستان: بالاخره مامان پس از پروف زوری لباس اون دوست ندیدش که به تنش دوخته شده بود! فقط داشت خفه می‌شد تصمیم گرفت که از یکی از لباسای خودش استفاده کنه که فقط یه بار واسه تولد بابا niniweblog.com niniweblog.com پوشیده بود.

تصمیم کبری گرفته شد و سرانجام ما راهی محل تولد یاشار شدیم. niniweblog.com مامان همش اضطراب و استرس و از این چیزا که خانوما وقتی به میان یه تیم خانومای دیگه میرن، گرفته بود که من تو بغلش بهش دلگرمی دادم! نیشخند اما مامان وقتی متوجه این کار من شد گفت: واه واه وامونده چه بویی را انداخت و سپس در کمال محبت منو تحویل بابا داد. فرشته از این که می‌دیدم مامان و بابام واسه بغل کردن من لحظه شماری می‌کنند احساس غرور عجیبی داشتم. در راه به چند تا از مهمونای همون جشن برخوردیم که اونا این چند کیلومتر راه ناقابل رو با ماشین میومدن، این باعث شد که نی‌نی‌های بی‌تربیتشون که مث گوسفند عقب ماشین نشسته بودند به وضع ورزشکاری ما حسودیشون بشه و از حسودی زبونشونو واسه ما در بیارن! زبانزبان

بابا از خنده روده بر شده بود قهقهه و مامان هم همش قربون صدقه بابا می‌رفت و می‌گفت: صد بار بهت گفتم یه لکنته بهتر بگیر تا وقتی خواستیم بریم یه جایی اینجور ضایع نشیم! niniweblog.com

با هزار مکافات خودمونو به محل حادثه ببخشید به خونه یاشار اینا رسوندیم. فورا یه تیم از خانوما از جمله مامان یاشار و انسی جون خودشونو به مامان رسوندن و ما رو فراموش کردند. آخرین تصویری که از مامان داشتم این بود که رو به بابا کرد و جوری که فقط من بابا متوجه شیم گفت: تحویل بگیر آقا جون! لباس انسی جون از روی لباس عروس زن دوم شوهر وامونده ویکتوریا دوخته شده! niniweblog.com

من و بابا خودمون تحویل گرفتیم و به میان مردا رفتیم. بعد از چند دقیقه بحث مورد علاقه باباها هم شروع شد. این که کی خانوماشونو بپیچونند و برن صفا! البته وقتی نگاه یکی از خانوما به جمع آقایون گره می‌خورد همشون مث ما قهرمانا از کمر خم می‌شدند و عرض ادب می‌کردند. niniweblog.com در این میان من به جمع زیادی از نی‌نی‌های ننر نگاه می‌کردم که از جمله اونا یکی دو تا از همون زبون درازا که تو راه دیدیمیشون به چشم میومدند. niniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.comniniweblog.com

با یه ابهت مرحوم داداشییانه به میونشون رفتم. یاشار وسط اونا بود و مث قرطیا یه کلاه که عکس میکی ماوس روش بود رو سرش گرفته بود.  یکی دو تا خانوم نی‌نی ناز هم همون جا بودند که من بهشون عرض ادب کردم . niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com دور از چشم جمع یه ناخونک هم به کیک تولد که با توت فرنگی تزئین شده بود زدم. فکر کنم طعم موز یا آناناس یا شایدم نارنگی داشت!! بعد از یه مدت اصل قرطی بازی شروع شد و یکی از مامانا برق اتاقو خاموش کرد. همگی ترسیده بودیم. niniweblog.com niniweblog.com اون لحظه اوج ظرافت کار مامانا بود چون نشون دادن جوری مای بی‌بی‌های ما رو بستند که هیچ کس هیچ بویی از این دسته گل ما به مشامش نرسید. نیشخند یکی دو تا از اون ضعیفاش زدند زیز گریه و تو بغل ماماناشون آروم گرفتن. niniweblog.comniniweblog.com راستش اگه منم اسم نی‌نی قهرمان نبود جز این که می‌زدم زیر گریه جلسو رو هم به هم می‌ریختم. niniweblog.com خلاصه بعد از اون بابای یاشار یکی دو تا شمع روشن کرد و فشفشه‌ها رو هم دادن دست ما! چون خطر بود و خودشون جراتشو نداشتن این وظیفه رو به ما محول کردن. بعد شروع کردن به آواز خوندن:  niniweblog.com تولد تولد تولدت مبارک ... بیا شمعا رو فوت کن و از این حرفا!

 تعدادی از بچه جو گیر شدن و اون وسط کف میزدن و قر می‌دادند.  niniweblog.com niniweblog.com niniweblog.com منم به احترام یکی از نی‌نی‌ خانوما قاطیشون شدم. بعد دیدم که یکی دو نفر با دوربین و موبایل دارند عکس و فیلم می‌گرفتند. اون لحظه احساس نکردم که اگه فیلم و بلوتوثم پخش بشه چه مکافاتی داره اونم واسه منه قهرمان مردمی!!

جلسو با زدن یه لگد اساسی به میزی که کیک روش بود بهم ریختم تا آب رفته به جوی برگرده و آبروم جمع بشه! بعد تا تونستم صدای عنکر الاصواتم بلند کردم و زدم زیر گریه! niniweblog.com هیچ کدوم از سلاح‌هایی که میشه یه نی‌نی رو باهاش خفه کرد مث پستانک و شیشه شیر روم اثر نکرد. niniweblog.com حتی یکی از مامانا مادری کردو خواست شیرم بده اما حجب و حیام نذاشت! خلاصه به نیتم رسیدم و مامان بابا مجبور شدن وسط اون جلسه از همه معذرت بخوان و محل رو ترک کنند. گرچه در طول مسیر مامان با گفتن کلماتی که ادب حکم می‌کنه اونو بازپخش نکنم از شرمدگیم بیرون اومد. اما من راضی بودم که بیشتر از این بند آب ندادم تا فردا پس فردا تیتر روزنامه‌ها نشم... niniweblog.com

niniweblog.com

و این داستان ادامه دارد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

سودابه
8 شهریور 90 0:50
با آرزوی سلامتی و شادی و دل خوش برای تو دوست خوبم و خانواده مهربونت ،کمی پیش تر عید فطر رو تبریک میگم و براتون بهترینها رو آرزو میکنم.


ممنون عزيزم منم به شما وخانواده محترمتان تبريك مي گم روزاي خوبي پيش رو د اشته باشيد .


سودابه
26 مهر 90 9:09
خیلی جالب بود . مرسی

خواهش مي كنم البته كپي بودا

سودابه
18 آبان 90 3:05


ممنون گلم، خودت گلي

سودابه
12 بهمن 90 9:42
خیلی وقته نیست . دلتنگ شدیم . امیدوارم سلامت باشید. [
سلام سودابه جون ممنون كه سر زدي يه مدتي گرفقار بودم و سرم خيلي شلوغ بود انشاءا... از امروز بازم كركره رو بالا مي كشم
ياعلي
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به میوه دلم می باشد