امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 7 روز سن داره

میوه دلم

جزئيات سفر 2

سلام امير محمدم امروز هم اومدم جزئيات سفرمون رو برات بنويسم رانندگي مامان همانا ، انحراف رفتن ماشين همانا آره ماماني نيمه هاي راه نزديكاي اردستان بود كه بابايي ديگه چشماش باز نمي شد گفت بيا يه كم رانندگي كمن تامن استراحت كنم منم با روي گشاده قبول كردم تازه ماشين رو دنده يك زده بودم كه بابايي گفت با سرعت 70 ،80 تا رانندگي نمي كنيا بعد از چند لحظه به بابايي گفتم كمربندم رو  نبستم اونم گفت ببند كه جريمه مي شيم كمر بند بستن همانا فرمون ماشين رو ديگه نمي تونستم كنترل كنم ماشين باسرعت 90 اين طرف و اون طرف مي رفت بابا فرمون رو طرف خودش مي كشيد منم پام روي گاز طرف خودم مي كشيدم اينو بابايي گفت كه ترمز بگير اون موقع هم تو از دست بابايي اف...
17 خرداد 1390

جزئيات سفر 1

سلام پسر دوست داشتني من صبح 5شنبه ساعت 5ونيم از خونه اومديم بيرون بابايي كه از اول راه تا رسيديم خوابش مي يومد ، منم سعي مي كردم باهاش حرف بزنم و خوردني بهش بدم كه مشغول بشه البته توي راه يه نيم ساعتي خوابيد نزديكاي ظهر ديگه گرم شده بود با وجود اينكه كولر ماشين هم روشن بود بالاخره ساعت 4 رسيديم خونه دايي (آقاجون داره خونشون  روتغييرات مي ده به همين خاطر اونا هم خونه دايي هستن )اون روز وفردا خونه دايي بودیم، تو كلي با اميد (پسر دايي) بازي كردي ،شنبه هم رفتيم خونه خاله اينقدر با دختر خاله هات بازي كردي كه روز يكشنبه برمي گشتيم فقط نيم ساعت بيدار بودي و 9 ساعت خوابیده بودی، تازه ساعت 10 شب هم كه رسيديم خونه بازم گريه م...
16 خرداد 1390

مسافرت

سلام امیرمحمد عزیزم پسر گلم ٤روز تعطیلی پیش رو داریم قرار بریم یزد ،با خاله ومامان بزرگ صحبت کردم خیلی خوشحالند فقط سفارش تو رو می کردن که گرما زده نشی ،یه امید خد خوش می گذره ، وقتی برگشتیم می یام انچه گذشت رو می نویسم سالم وخندان باشی. ...
11 خرداد 1390

زندگي خود را برچه بنا كردي؟

پسر گلم سلام از زرتشت پرسیدند زندگی خود را بر چه بنا كردی؟ گفت : چهار اصل 1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم 2- دانستم كه خدا مرا میبیند پس حیا كردم 3- دانستم كه كار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش كردم 4- دانستم كه پایان كارم مرگ است پس مهیا شدم     ...
10 خرداد 1390

3پند لقمان حکیم

امیر محمدم سلام ٣ پند لقمان رو برات اینجا گذاشتم بخون و بکار ببر . روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو 3 پند می دهم که کامروا شوی. اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری! دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی ! سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی !!! پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من  می توانم این کارها را انجام  دهم؟ لقمان جواب داد : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد .   اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس می کن...
10 خرداد 1390

بستري شدن دربيمارستان (مروري برگذشته)

سلام ناز مامان خوبي گلم ؟ امروز دارم برمي گردم به عقب يعني يك سال پيش ،ازروز سوم تولدت بود كه رنگت كم كم داشت زرد مي شد مامان بزرگ  وخاله تقريبا دو شب در ميون مي بردنت دكتر آخه زرديت بالا بود و من وبابات دلمون نمي يومد شما رو تو بيمارستان بستري كنيم بهمين خاطر دستگاه اجاره مي كرديم (3 دفعه ) و شماتو خونه زير نور بودي هرچند كه براي يكي دو روز خوب بودي ولي باز زردي دست از سرت بر نمي داشت  تا اينكه 25 خرداد شد وكوچولوي من يك ماهش شده بود ولي باز زردي داشتي دكتر برات آزمايش نوشت گفت علاوه بر زردي ، عفونت ادرار هم داري اون روز بابا هم با هامون بود  خلاصه خودمون رو راضي كرديم كه بيمارستان بستريت كنيم منم پيشت موندم مامان جوني صح...
10 خرداد 1390

تولدت مبارك

    سلام پسر گلم تولدت مبارکککککککککککککک     امروز يك سالت تموم شد   نمي دوني ماماني و بابايي چقدر خوشحالن كه شما داري يواش يواش بزرگ مي شي ،‌ديشب با بابايي ياد خاطرات پارسال رو ميكرديم چه لحظاتي بود ثانيه به ثانيه شو يادمه براي هم تعريف مي كرديم و مي خنديديم . آخر هفته هم قراره بريم آتليه عكس بگيريم .   ماماني و بابايي خيلي دوست دارن   ...
8 خرداد 1390

روز زن و مادر

سلام  امير محمد عزيزم خوبي ماماني؟ پسر گلم  امروز روز ولادت حضرت فاطمه (س) و روز زن ومادر ه     اول از همه اين روز رو به مامانم ،مامان بابايي وخاله ماندانا وعمه گلرخ ، ماهرخ ومعصومه  زن دايي ليلا و زن عموهات سيما و زهرا تبريك مي گم  كي باشه پسر گل من بهم تبريك بگه مامان قربونت بره   ...
8 خرداد 1390

ششمين سالگرد ديدار مامان و بابا

سلام امير محمدم الان كه دارم برات مي نويسم تو مهدي ، تولد آيدا جونه مامانش براش جشن گرفته شما هم اونجا دعوتيد پسر گلم 6سال پيش مامان و بابا اولين بار همديگه رو ديدن امروز به همين مناسبت بابايي مي خواد يه جشن كوچولوي سه نفري بگيره عجب روز بود پسرم، مامان كه اونموقه 24 سالش بود درسش تموم شده بود و اومده بود براي آزمون استخدامي ( البته با مامان جون اومده بودم ) صبح زود ساعت 5 رسيديم تهران خسته وكوفته از ميدون آزادي يه ماشين دربست گرفتيم اومديم سازمان ، اينجا درش بسته بود هنوز نگهبانها باز نكرده بودن ، يكي از اونا در رو برامون باز كرد ما هم منتظر مونديم كه كارمندا بيان ، البته امتح...
8 خرداد 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به میوه دلم می باشد