گذري بر خاطرات زيبا ( تولد امير محمد)
سلام امير محمدم
امروز مي خوام برگردم به يك سال و سه ماه پيش درچنين روزي :
من كه رفته بودم خونه بابام اينا ، باباهم تهران بود سر كار ، 4شنبه بود بابا اومد آخه شنبه 25 ارديبهشت قرار بود يه فرشته كوچولو به جمعمون اضافه بشه و خونه گرممون رو گرمتر كنه ، گاهي خوشحال بودم كه روي ماهت رو مي ديدم ، گاهي ناراحت مي شدم چون تو اين 9 ماه پيشم بودم تو وجودم بودي، هميشه وهمه جا با هم بوديم با هم مي خوابيديم ،مي رفتيم اداره ،غذا درست مي كرديم ، باهات صحبت مي كردم و...
اين دو روز هم گذشت صبح زود بيدار شد م ،ديدم مامان جون زودتر بيدار شده صبحانه هم آماده كرده من تا كارام رو كردم بابايي هنوز خواب بود ، تا اينكه بيدارش كرد م گفتم زود باش پاشو كه دير شد ، بالاخره بعد از خوردن صبحانه رفتيم بيمارستان من و مامان جون رفتيم بالا و بابايي پايين موند ، پرستارا منو قدووزن كردن و سرم وصل كردن تا بعداز ظهر كه قرار شد برم اتاق عمل يه خورده استرس داشتم ولي رو خودم نمي َآوردم مامان جون هم همش ذكر مي گفت و منو دلداري مي داد ...
ساعت 16:20دقيقه به جمعمون وارد شدي اولين نفري كه روي ماهت رو ديد مامان جون بود بعدشم من ديدم ، نمي دوني چه لحظه زيبا و به ياد موندنيه ، حس مي كني همه دنيا رو بهت دادن ، حس مي كني فقط متعلق به خودته، خودت خودت ، تو بغل گرفته بودمت و همش نگات مي كردم هر چي نگاه مي كردم بازم سير نمي شدم اونقدر خوشكل و دوست داشتني بودي كه قابل وصف نيست وبراي من قشنگترين پسر دنيا بودي .
بابا هر كار كرد نگذاشتن بياد ببينتت ، فقط تلفني از طبقه پايين بيمارستان با من صحبت مي كرد (چون وقت ملاقات تموم شده بود ) بابا شب بازم با زن دايي اومد بيمارستان زن دايي اومد بالا ديدت و ازت عكس گرفت كه بره به بابايي نشون بده شب با هم بوديم 3 نفري شما گريه مي كردي و گرسنه بودي تا نزديكاي صبح بيدار بوديم كه دم صبح خواب رفتي ، من و مامان جون هم خوابيديم با صداي گريه ات از خواب بيدار شديم تو بغل گرفتمت شيرت دادم و... پيش هم بوديم تا بعدظهر وقت ملاقات شد بابا و آقا جون و خاله و زن دايي و دايي اومدن ملاقتمون همشون هم گل و شيريني آورده بودن باباهم يه دسته گل خيلي خوشكل صورتي آورده بود همه خوشحال بودن يك ساعت با هم بوديم و صحبت كرديم تا وقت ملاقات تموم شد وهمه رفتند تو اتاق نوزادان شما رو ببينند اون شب هم ماتو بيمارستان مونديم و فردا مرخص شديم دوشنبه بود كه بابايي اومد كاراي ترخيص رو با خاله انجام داد و خاطره و ريحانه (دختر خاله هات ) مشتاق براي ديدنت پايين وايساده بودن وهمش قربون صدقه ات مي رفتن .