یه اتفاق دردناک درسال 1389
سلام پسر گلم امروز می خوام یه اتفاقی که افتاده بود،رو برات بنویسم که من و یایایی خیلی عذاب کشیدیم ، شما هم خیلی درد ،پسرگلم یک هفته به عید نوروز مونده درست دوشنبه بود که من مطابق هرروز ساعت ٥ ونیم بیدار شدم داشتم آماده می شدم که دیدم داره برف شدیدی می یاد کاملا زمین رو پوشونده بود منم به بابایی گفتم که امروز منو امیر محمد نمی یایم خودت تنها برو ، این چنین شد که من و پسر گلم خونه موندیم تا عصر پیش هم بودیم بازی می کردیم می خوابیدیم و منم کارای خونه رو انجام می دادم تا اینکه بابایی اومد و با شما مشغول بازی دیگه شب شده بود حدودای ٩ وربع بود که من کمرم درد می کرد بابایی گفت یه کم دراز بکش خسته شدی شما هم دور وبر من م...
نویسنده :
مامان
10:05