امير محمدامير محمد، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

میوه دلم

بستري شدن دربيمارستان (مروري برگذشته)

1390/3/10 10:29
نویسنده : مامان
355 بازدید
اشتراک گذاری

سلام ناز مامان خوبي گلم ؟زیبا امروز دارم برمي گردم به عقب يعني يك سال پيش ،ازروز سوم تولدت بود كه رنگت كم كم داشت زرد مي شد مامان بزرگ  وخاله تقريبا دو شب در ميون مي بردنت دكتر آخه زرديت بالا بود و من وبابات دلمون نمي يومد شما رو تو بيمارستان بستري كنيم بهمين خاطر دستگاه اجاره مي كرديم (3 دفعه ) و شماتو خونه زير نور بودي هرچند كه براي يكي دو روز خوب بودي ولي باز زردي دست از سرت بر نمي داشت  تا اينكه 25 خرداد شد وكوچولوي من يك ماهش شده بود ولي باز زردي داشتي دكتر برات آزمايش نوشت گفت علاوه بر زردي ، عفونت ادرار هم داري اون روز بابا هم با هامون بود  خلاصه خودمون رو راضي كرديم كه بيمارستان بستريت كنيم منم پيشت موندم مامان جوني صحنه اون روز اومده پيش چشمام گريه بهم اجازه نمي ده بيشتر بنويسم ولي بهت قول مي دم بيام وتكميلش كنم ...

سلام پسر گلم من بازم آمدم زیبابا هم رفتیم بالا طبقه ٢ بود اول ازت آزمایش خون ازت بگیرن من که تاحالا ندیده بودم منو بیرون نگه داشتن گفتن صدات می زنیم ، بعد از چند لحظه دیدم صدای جیغت می یاد فقط جیغ می زدی صدات قطع می شد بازم ادامه داشتniniweblog.comاومدم تو اتاق ببینم دارن چکار می کنند دیدم دوتا پرستارا یکیش شما رو محکم گرفتهniniweblog.comاون یکی هم سر سوزن رو شکسته داره پشت دستت می زنه و روی دستت رو فشار می ده که خون بیا و یه لام آزمایشگاه بیرون گرفته خون داره قطره قطره داخلش می چکه  گریه امونم نمی داد اینقدر اشک ریختم تا کارشون تموم شد پسرمو بی حال بمن دادن نمی دونی با اون نگاه معصومت چه جوری مامان رو نگاه می کردیniniweblog.comبستریت کردن زیر نور گذاشتنت منم تو اتاق مادرا منتظر بودم تا صدام بزنن بیام شیرت بدم شب اول گذشت از روز دوم همش گریه می کردی اونا منو صدا می زدن که بیا شیرش بده خواب که رفت به ما بده که بزاریمش توی دستگاه شما هم خواب نمی رفتی حس می کردم هنوز سیر نشدی ٤ ساعت پشت سر هم داشتی شی می خوردی ولی از خواب خبری نبودniniweblog.com دکترت اومد گفت چرا تو دستگاه نیست بعد از من گرفتت تا معاینت کنه گفت چرا بهش شیر ندادی بچه گرسنه است منم گفتم ٤ ساعت داره شیر می خوره به پرستارا گفت مگه نمی بینید شیر نداره چرا به بچه شیر خشک ندادین آخه تا اون روز اصلا وزن نگرفته بودی و وزنت همون ٣و١٧٠ تولدت بود دکتر هم بهم توصیه کرد که شیر خشک به بچه بدهniniweblog.comاون روز هم گذشت روز سوم شد همون اتاق رو داشتن رنگ می زدن با وجودی که بچه های نارس یا عفونت خون  بستری بودن البته دیگه هم زرد نبودی منم زنگ زدم به بابایی گفتن من دیگه اینجا نمی مونم اخه امیر محمد سرما می خوره (همه بچه ها لخت بودن، چون رنگ می زدن پنجره ها رو هم باز گذاشته بودن از طرفی بوی رنگ وا ز طرف دیگه سرد بود ) بابا با مامان بزرگ و خاله اومدن بابایی برگه رضایت رو امضاء کردو گل من مرخص شد خدا رو شکر دیگه خوب شده بودی یه بار دیگه هم آزمایش ادرار دادی و کاملا سالم بودی

خدای بزرگ را بخاطر نعتمهای فروانی که به ماارزانی نموده شاکریم زیبابهترین و جدیدترین خدمات وبلاگ نویسان جوان                www.bahar22.com

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به میوه دلم می باشد