سلام امير محمدم امروز مي خوام برگردم به يك سال و سه ماه پيش درچنين روزي : من كه رفته بودم خونه بابام اينا ، باباهم تهران بود سر كار ، 4شنبه بود بابا اومد آخه شنبه 25 ارديبهشت قرار بود يه فرشته كوچولو به جمعمون اضافه بشه و خونه گرممون رو گرمتر كنه ، گاهي خوشحال بودم كه روي ماهت رو مي ديدم ، گاهي ناراحت مي شدم چون تو اين 9 ماه پيشم بودم تو وجودم بودي، هميشه وهمه جا با هم بوديم با هم مي خوابيديم ،مي رفتيم اداره ،غذا درست مي كرديم ، باهات صحبت مي كردم و... اين دو روز هم گذشت صبح زود بيدار شد م ،ديدم مامان جون زودتر بيدار شده صبحانه هم آماده كرده من تا كارام رو كردم بابايي هنوز خواب بود ، تا اينكه بيدارش كرد م گفتم...